“نگاهی به ترور از دیدگاه یک نوجوان: دعوت به بررسی”
کتاب «از این طرف بیا» تألیف سمیه جمالی، با ۱۲۰ صفحه، از تازههای انتشارات ۲۷بعثت به شمار میرود و به ویژه برای نوجوانان نوشته شده...
رمان «از این طرف بیا» تازهترین اثر سمیه جمالی است که به همراه دو کتاب دیگر این نویسنده، «لب خط» و «اشک را مهلت ندادیم»، توسط نشر بیست و هفت بعثت منتشر شده است. این رمان ۱۲۰ صفحهای مناسب گروه سنی نوجوان است و با حال و هوای دهه شصت و جنگ تحمیلی، به موضوع ترور منافقین میپردازد. جمالی اعلام کرده است که این نخستین بار است که در مورد ترور مینویسد.
«از این طرف بیا» داستان نوجوانی به نام سودابه را روایت میکند که همراه مادر و برادرش سلمان، که جوانی بسیجی و نانآور خانواده است، در یکی از محلههای تهران زندگی میکند. سودابه به واسطه دوستانش وارد مسجد و فعالیتهای پشت جبهه میشود و به تدریج در شرایطی قرار میگیرد که در کنار دغدغههای نوجوانانهاش مانند آشپزی، درس و مدرسه، میل به رشد و قبول مسئولیت اجتماعی خود را نیز احساس میکند.
این کتاب توانسته است دغدغهها، روابط اجتماعی و فضای آن دوران را به گونهای ملموس به تصویر بکشد که خواننده به راحتی فضای داستان را تجسم کند و از خواندن لذت بیشتری ببرد. از جزئیات زندگی دهه شصت در کتاب، میتوان به صفهای کوپن و کلاسهای مسجدی کمکهای اولیه و اسلحهشناسی اشاره کرد. در بخشی از آن درباره صفهای کوپن آمده است: «صف ناموس مامان شده بود. تصور اینکه جایش را در صفی از دست بدهد که از صبح زود رفته و توی تاریکروشنی هوا زنبیل گذاشته و به چند نفر سپرده که «اینجا جای منه.» چیزی شبیه شکست در جنگ میان دو ابرقدرت بود.»
علاوه بر این موضوعات، توجه نویسنده به وقایع مهمی چون ترور شخصیتهایی مانند حضرت آیتالله خامنهای و شهید بهشتی و همچنین نحوه جذب نوجوانان به گروه منافقین، جذابیت داستان را دوچندان میکند و فضای مشوش و پراضطراب پس از این ترورها و حال و هوای مردم را بهخوبی بازآفرینی میکند. در ادامه، بخشی از کتاب که به حادثه ترور حضرت آیتالله خامنهای میپردازد، به این صورت است: «آقای خامنهای شروع کردند به توضیح که زن در زمانهای مختلف حتی در پیش از اسلام مورد ظلم بوده و نمیگذاشتند درس بخواند، کار بکند… یکباره سکوت شکست. بدجور هم شکست؛ با صدای وحشتناکی. تقصیر ما زنها نبود. صدا از پایین آمد و بعد صدای داد و فریاد مردانه. خودم را رساندم لبه دیوار کوتاه شبستان. پرده را کنار زدم و از بالا توی شبستان مردانه را نگاه کردم. چیزی دیده نمیشد. همه همدیگر را هل میدادند. یک عمامه مشکی دیدم کنار تریبون افتاده و خون!»
بدون نظر! اولین نفر باشید