مادری که به یاد پسرش مراسم حنابندان برگزار کرد!
شما در حال شنیدن داستان مادر یکی از شهدای دوران دفاع مقدس درباره فرزندش هستید.
مادر یکی از شهدای دفاع مقدس درباره پسرش روایت میکند. او با چهرهای پر از چین و چروک، که هر کدام داستان سالها را در خود دارد، با لبخند آرامی میگوید: نه شهدای من از دیگر شهدا بالاترند و نه داغ من از داغ مادران دیگر سنگینتر. روبخیر صفارزاده، حاجخانم روایتگر امروز، در حالی که به گلهای قالی خیره شده بود، دانههای رنگارنگ تسبیح را یکییکی از میان انگشتانش عبور میداد. با هر دانه، صحنهای از قصه شهادت دو پسرش، مسعود و عبدالأمیر خرمی، از مقابل چشمانش عبور میکرد. او با صدایی آرام شروع به صحبت کرد: “اولاد عزیزه، خیلی عزیز. عبدالأمیر فقط شانزده سال داشت؛ طلبه بود و هرگز نماز شبش را ترک نمیکرد. معلوم بود که شهید میشود. آن همه پاکی و خوبی، مزدش شهادت بود.”
او به یاد میآورد که در همان بار اول اعزام، نامش در عملیات رمضان در کنار اسم شهدا قرار گرفت. خانهای که سه بار ویران شد، نگاهش را به قاب عکس روی دیوار دوخت و لبخندی محو بر لبهایش نشاند. “اما مسعود، ۲۲ ساله بود. وقتش بود برایش آستین بالا بزنم. پسرم در لباس دامادی شاخ شمشادی میشد. هزار بار رؤیای دامادیاش را پشت پلکهایم دیدم.”
او ادامه داد: “صدام خیال کرده بود با کابوس بمباران، این شهر خالی میشود. اما خودِ خانه ما سه بار زیر موشکهایش ویران شد، اما هنوز بوی باروت میآمد که ما دوباره ساختن را شروع میکردیم.”
حاجخانم با یادآوری روزی که مسعود از جبهه برگشت، گفت: “به او گفتم: مسعود، مادر، یک اتاق اضافه بسازید میخواهم دامادت کنم.” او میخندید و میگفت: “مادرجان، شما که مشغول کارهای پشت جبههای، منم که همهاش جبههام.”
او با رضایت قلبی پسرش را به جبهه فرستاد و خود نیز در پشت جبهه به شستشوی پتو و لباس رزمندهها مشغول بود. “مسعود از فعالیت من خیلی خوشحال بود و تشویقم میکرد. حتی در وصیتنامهاش نوشته بود که این جلسات را ادامه بدهم.”
حاجخانم با یادآوری روزی که زندگیاش به دو نیم شد، گفت: “سیام مهر سال شصتودو، در حال کار در خانه بودم که دلم بیقرار بود. مسعود همان ساعتها در مریوان به شهادت رسید.”
او به یاد میآورد که پس از دریافت خبر شهادت پسرش، مراسم حنابندان برای او برگزار کرد. “من میخواهم برای پسرم حنابندان بگیرم.” این خواسته مادر شهید پذیرفته شد و روز پنجشنبه، پیکر مسعود را آوردند.
حاجخانم با چادری که گوشهاش خیس اشک شده بود، به غسالخانه رفت و گفت: “مسعود پسر من است خودم باید برای دامادی آمادهاش کنم.” او در غسالخانه دستهای پسرش را حنا بست و شیرینی میان مردم پخش کرد و گفت: “امروز روز شادیست، مسعود دارد میرود به خانه عاقبت بخیریاش.”
سالها از آن روز گذشته است، اما هر بار که حاجخانم تسبیحش را در دست میگیرد، زمان به عقب برمیگردد؛ به همان پنجشنبهای که دزفول در میان آژیرها ایستاد تا برای دامادی آقا مسعود، حنا بگیرد. در نگاهش نه شکوهی از زمین مانده و نه گلهای از تقدیر، فقط آرامشی است که یادآور مادرانی است که صبرشان از جنس آسمان است.
این داستان، قصه یک مادر دزفولی است که چهار جوانش را به خدا بخشید و تکیهگاه همه مادران شهدا شد.
بدون نظر! اولین نفر باشید